شبحِ كوهستان

سروش امامي راد
soroosh_rahgozar@yahoo.com

"شبح ِ كوهستان"

«تقديم به نويسندهء داستان گرگ...»
خوابش نمي برد.از همه چيز مي ترسيد و وحشت مي كرد . تاريكي مثل خوره به جانش افتاده بود، به شدت آزارش مي داد. با اينكه هوا گرم بود اما پتوي كلفتي را بر روي خودش كشيده وتا زير گردنش بالا كشيده بود.غرق عرق شده بود!به زحمت نفس مي كشيد اما همچنان با چشمان تبدار و وحشت زده اش در و ديوار اتاقش را مي پاييد و انتظارغير قابل تحملي ميكشيد. انتظار چيز ترسناكي را كه هر لحظه ممكن بود از طرفي به او حمله كند.نه! او هرگز نمي تواند خاطرهء آن شب دهشتناك را به فراموشي بسپارد؛هرگز!...چرا؟ چرا اوهمراه آنها رفته بود؟!به چه انگيزه اي؟! آيا صرفاً عاشق طبيعت بودن كافي است؟! اگر كسي عاشق طبيعت باشد بايد دوره بيافتد پاي پياده به كوه و كمر بزند و شب...شب را در ميان طبيعت وحشي و درندهء كوهستان كه معلوم نيست چه چيزي در آن منتظر آدمي است!را به صبح برساند؟!آيا اين نوع سفر رفتن صحيح هست يا...؟!به هيچ وجه! نمي توان اينگونه فكر كرد. به اشتباهش فكر مي كرد.به اين تصميم سر خود كه شايد پيوند او را با طبيعت جاودانه سازد!اما با آن حادثهء ناخوشايند و دلهره آور نه تنها رشتهء علاقهء او از هم گسيخته شد بلكه او را براي هميشه از دنياي خارج محروم كرد!او خود را در اتاقش(امن ترين جايي كه سراغ داشت!) زنداني كرده بود.از ترس...!اصلاً داستان از كجا آغاز شد؟حتي فكر كردن به آن شب هم ترسناك مي نمود...!
شب سرد و لطيفي بود و دراين هواي ملس كنار آتش نشستن و چشم به شراره هاي دلفريب آن دوختن عالمي داشت.كرهء چشمانش داغ اما لالهء گوشش يخ كرده بود.دستانش را به آتش نزديك مي كرد و به گوشهايش مي ماليد.حالي به حالي مي شد!آن سه جوان در اينجا،كيلومترها دور از نزديكترين آبادي در پي جستن آرامشي بودند كه جز آرميدن در بستر كوهي بلند و پوشيده از درختان تنك سقز آنرا در جايي ديگر نمي يافتن.سكوت كوهستان وجرقهء آتش ضميمهء آن، زير آسمان كوتاه و پر ستارهء شب آنها را مست و لايعنقل كرده بود!با نگاهي از حيرت آكنده به آسماني چشم دوخته بودند كه تاكنون نظير آن را در جايي نديده بودند.قرار بود فردا سپيده زنان به سفر خويش ادامه دهند.چيزي تا غار باقي نمانده بود و شوق تماشاي غار آنها را بي تاب كرده بود. اما خستگي راهي كه امروز پيموده بودند سرسختر مي نمود و درنتيجه آنها به زودي به خوابي عميق فرو رفتند.آخرين لحظه قبل از خواب يكي از آنها زمزمه كرد: ((آتش خاموش نشود!)) و بعد همچون قايقي كه در دريا آرام غرق مي شود و به اعماق آب فرو مي رود. آنها در كيسه خوابهاي خويش كنار آتشي كه هر لحظه كوچكتر و ناتوانتر! مي شد به خواب رفتند.به خوابي لذتبخش و......نيمه هاي شب بود!آري،گمان مي كرد.صدايي مبهم او را از خواب ناز و عصيان بخش بيدار كرد.(خاطرهء بدي است؛اشك ازشدت ترس در چشمانش حلقه زد!)آرام چشم گشود اما انگار هنوز چشم باز نكرده بود.همه جا تيره و تار بود.آتش خاموش شده بود و به جز چند تكه ذغال گداخته كه همچون تكه هاي گوشت تازه و خون آلود مي درخشيدند! چيزي از آن باقي نمانده بود. هوا نيز به شدت سرد شده بود و...تكرار صدا!همان خش خش نامفهوم! سر برگرداند.آن دو خوابيده بودند،خوابي سنگين گويي به خواب مرگ رفته بودند! از فكر اينكه گرگ يا درنده اي قصد حمله به آنها را دارد يك آن خواب از سرش پريد. آرام نيم خيز شد.به عقب برگشت.سايهء چند درخت در زمينهءسياهي مطلق.اضطرابي جانكاه به جانش افتاد.بي حركت شد و خوب دقت كرد به جز زوزهء باد در ميان درختان چيز ديگري به گوش نمي...اما نه! دوباره صدا تكرار شد!صدايي همانند صداي پا كه هر لحظه به آنها نزديكتر مي شد!خواست دست ببرد تا بلكه يكي از بچه ها را بيدار كند اما ديدن صحنه اي او را بر جا ميخكوب كرد.دو چشم مؤرب سرخ در ميان درختان به او خيره شده بودن!(از به خاطر آوردن اين صحنه نفسش به شماره افتاد!)آه،خداي من!آن چشمان سرخ متعلق به چه موجودي است؟!جايي را به خاطر نمي آورد كه شنيده باشد چشم گرگ سرخ است!همانطور بي اراده، نيم خيز در حاليكه دستش را به طرف دوستش دراز كرده بود بر جا خشكش زده بود .انگار صاعقه به اواصابت كرده بود!چشمان سرخ نيز همانطور وحشت آور و ترسناك به او خيره شده بودند.گويي كوچكتري حركت او را مي پاييدند!يك آن تصميم عجيبي گرفت.(از ترس!)به كيسه خوابش برگشت و به چشمان سرخ پشت كرد.در كيسه فرو رفت و سعي كرد چشمانش را ببندد تا شايد از شراين توهم آزاردهنده خلاص شود اما...توهمي در كار نبود.صدا دوباره اوج گرفت!قدمها اين بار محكمتر از قبل برداشته مي شدند و عجيب اينكه بچه ها آنرا نمي شنيدند.در دل دعا خواند: ((خدايا!يكي از بچه ها بيدار بشه!))صدا نزديكتر و نزديكتر مي شد.برگها و گياهان زير قدمهاي سنگين و مجهول صدايي مي كردند و خُرد مي شدند تا اينكه كاملا به پشت سر او رسيدند. تمام ماهيچه هاي بدن پسرك به يكباره منقبض شدند و در آن هواي سوزناك عرق سردي در داد!او آنجا بود؛صاحب آن چشمان سرخ!آنجا پشت سرش.حتي صداي نفس كشيدنش را نيز واضح مي شنيد و به طور تنفرانگيزي حرارت نفسهاي بد بوي او را پشت گردنش حس مي كرد! (اينطور احساس مي كرد)به تنگ آمد احساس كرد قلبش دارد از طپش باز مي ايستد.ناگهان(ناخواسته!) با تمام قدرت از كيسه خواب بيرون جهيد و به عقب برگشت(آ..........ه!!!صحنه برايش همچون روز روشن بود اما او هميشه با ترديد نسبت به رويت آن مي انديشيد!آيا مي توان آنرا به دست فراموشي سپرد؟!)در سياهي شب زير نور ستاره هاي بي فروغ هيولايي با قد بلند و عضلاتي ورزيده كه از پشمي سرخ و پوشيده شده بود. با سري بزرگ،موهايي بلند و پريشان،خاكستري رنگ و پوزه اي نخراشيده با دو دندان تيز وسفيد در جلو و دهاني كه از آن كف و خوني به بيرون جهيده و زير نور كمرنگ ستاره ها مي درخشيد و با چشماني سرخ كه از غيظ و خشم مي درخشيدند پشت سرش به هيكل وارفتهء او و دوستانش خيره شده بود.از ديدن اين صحنه صدا در گلويش خفه شد! قلبش از طپش باز ايستاد و نفسش قطع شد. چشمانش سياهي رفت و احساس كرد روح دارد از بدنش خارج مي شود كه ناگهان ناغافل هيولا پنجهء تيز و پشم آلودش را به طرف او دراز كرد.پسرك لرزيد!و با تمام قدرت آنچه را كه در درونش باقي مانده بود را به سر آورده و فريـــاد زد!!!زمين لرزيد و كوهستان آرامش بامداديش را از دست داد وفقط صداي پرندگان معترض كوهستان به گوش مي رسيد.

_ ((الو،ميثم! سلام من ميلادم؛ببخشيد اين وقت شب مزاحمت مي شم!))
_ ((بَه آقا ميلاد گل.بي خيال راحت باش!حالت چطوره پسر؟))
_ ((مرسي،امروز بهتربودم.مي خواستم،مي خواستم در مورد يه موضوعي باهات صحبت كنم))
_ ((اُوه!ميلاد اگه مي خواي دوباره شروع كني بايد بگم من اصلاً حوصله ندارم!))
_ ((ميثم!خواهش مي كنم به حرفام گوش بده لعنتي! چرا همهء شماها فكر مي كنيد من ديوونه شدم!نه بخدا!جوون مادرت من قبل از اين سفر كوفتي اينجوري بودم؟!ها...؟))
_ ((ببين ميلاد!دوستيمون جاي خود،اما خيلي ديگه داري تند ميري! سفرمون رو كه بهم زدي هيچ.صبح پا شديم ديديم تب كردي و داري هذيون ميگي!بعدش هم اينجا شروع كردي به چرت و پرت تعريف كردن از اوون شب!خوب پسر تو كه جنبه نداري!تو كه اينقدر ترسويي!چرا اوومدي كوه! چراهمرامون اوومدي...؟!))
_ ((اولاً خودت ترسويي كه جرأت تعريف كردن حقيقت اوون شب رو نداري!دوماً تو بهتر مي دوني! اوونجا يه هيولا،يه شبح ترسناك،يه...))
_ ((اَه! خفه شو!كدوم شبح؟!اوون از داريوش كه اينقدر به زخم رو دستش گير دادي كه طفلي باورش شده بود جاي چنگال شبح ِ!اينم از من كه نصفه شبي زنگ زدي و برام فيلم تخيلي تكراري تعريف مي كني! ببين ميلاد،بايد بهت بگم كه ديگه حوصلمو جدا داريً سرميبري! اوون خانوادت بدبختت چي از دست تو مي كشن!))
_ ((خودت خفه شو،كثافت!تو اينقدر نامردي كه جرأت نداري ماجراي اوون شب و واسه كسي تعريف كني!در حاليكه اين موقع شب خودتم از ترس خوابت نمي بره!!!))
_ ((كدوم ماجرا! چرا قاطي كردي؟! من دارم فيلم نيگا مي كنم! اوون فقط يه خوابِ بد...))
محكم تلفن را قطع كرد.در دل از داشتن چنين دوستان بُزدلي پشيمان بود و از دست آنها به شدت عصباني!چرا با چنين دوستاني به پيك نيك رفته بود؟!جوابي نداشت!شايد با گذشت زمان بتوان همه چيز را به فراموش كرد.اما امشب! او همچنان در اتاق خويش زنداني است و آنچنان ضعيف شده كه قدرت هيچگونه مبارزه اي را با تفكراتش ندارد.خسته و بي رمق در حاليكه به دستانش رعشه افتاده بود(و قلبش نمي تپيد بلكه مي لرزيد!)بلند شد تا از كمد لباسهايش يك ملحفه بياورد.گرما بد جوري امانش را بريده بود و با اينكه مرتباً آب مي نوشيد اما همچنان تشنه بود.نخواست چراغ را روشن كند.اين چند شبه به حدي خانواده اش را آزار داده بود كه سعي كرد امشب(با اينكه همچنان مي ترسد!)بي سر و صدا بخوابد.شايد امشب ديگر از كابوس شبح چشم سرخ خبري نباشد! در كمد را باز كرد!چيزي قابل مشاهده نبود.مجبور شد چراغ روميزي را روشن كند. ديگر وقتش است به خود بقبولاند كه همه چيز جز يك كابوس شبانه نبوده است.آري،او بايد مي خوابيد.او نيازي مفرط به خواب داشت.همانجور كه در پي جستن ملحفه بود چشمش به لباسهاي كوهنورديش افتاد.همان لباسهايي كه آن شب به تن داشت!بادگير را از چوب رختي پايين آورد.آنرا بوييد.بوي آتش مي داد.زير نور چراغ دنبال چيزي مي گشت كه خود نيز نمي دانست چيست! شايد يك نشانه،يك سرنخ كه بتوان با آن به رويايي،رنگ واقعيت بخشيد!با وسواس خاصي جامه را زير و رو مي كرد اما چيزي نبود.فقط،فقط يك آن متوجه تار مويي روي چسب آستين آن شد.آنچه مي ديد باورش نمي شد!يك تـار مـوي سُـــــرخ...
تــــق،تــــــق،تــــــــق!!! از جا جست.قلبش فرو ريخت.دوباره همچون آن شب چشمانش سياهي رفتند.باد گير را به گوشه اي پرت كرد.با صداي رعشه دار و نامفهومي پرسيد: ((كيه؟!))كسي جواب نداد.به زحمت بلند شد.دوباره خود را خيس كرده بود اما اينبار احساس شرمندگي نكرد! آرام به جلو قدم برداشت.احساس مي كرد چيزي به پايان زندگيش باقي نمانده.دستگيره در را در دست گرفت.سرد و بي روح بود!مثل دستان مرده!با طمأنينه آنرا چرخاند.در صدايي كرد و باز شد ودر جا خشكش زد.لرزيد!بالاخره او آمد.هيولايي بزرگ با چشماني سرخ ؛در حاليكه نفس نفس مي زد و از دهانش كف و خون بيرون ميريخت؛پشت دربه او خيره شده بود!او آمده بود كار خويش را يكسره كند و جانش را بگيرد!عجيب بود كه پسرك به مرگ لبخندي زد و آنگاه نقش زمين شد...

چشم باز كرد.احساس مي كرد چند سال خوابيده است!همه چيز سفيد و پاك به نظر مي رسيد.او كجاست؟!آيا او در...سايه اي از روي سرش گذشت و بعد صداهايي را مبهم شنيد كه هر لحظه رساتر مي شدند:((خدا رو شكر خطر رفع شد!)) ((خدايا شكرت!كه دوباره پسرم رو به من برگردوندي...)) ((ديدي گفتم چيزيش نيست! بابا اين خودش و براتون لوس مي كنه!)) اين صدا را به خوبي مي شناخت.صداي دوستش ميثم بود.چشم چرخاند اما اطرافيانش را در هاله اي از نور مي ديد!آنگاه تصوير واضحي...((سلام! آقا ميلاد گل!چطوري مرد!بابا تو هم با اين كارات همه مون و جون به لب كردي!آخه پسر خوب كي از ديدن پدرش سكته مي كنه؟!ها...؟!))

رهگذر_بامداد 26 مرداد كرمانشاه



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33047< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي